روز دوشنبه 93.7.23: عیدغدیرخم بود....
....
دوس داشتیم یکی بیاد و یه کاری رو انجام بدیم ولی نشد که بیان و نتونستیم اون کار رو انجام بدیم......
.........
سردرگم بودیم که کجا قراره بریم......زن عمو بزرگم گفته بود سرخه حصار......
هوا سرد بود.....منجمد میشدیم.....
....
ولی بالاخره حاضر شدیم و ساعت 1:30 اینا بود رفتیم پیششون.......رفته بودن یه پارک نزدیک.........
عمو بزرگه با خانواده، دایی کوچیکه با خانواده، دو تا مادربزرگا........ما و عمو کوچیکه......جمعا15 نفر بودیم........
زیر بارون منقل رو به راه کردن و جوجه زدن.........بارون میومد و من یخمک شده بودم....
...
رفتم پیش مادربزرگ و گفتم پتوتو به اشتراک بذار و یکم گرم شدم.........ناهار خوردن......من روزه بودم..........
بعد از خوردن ناهار رفتیم داخل چادر چون هوا افتضاح شد...
...
اونجا یه کوچولو گرم شدیم........و ساعت 3:30 اینا بود که اومدیم خونه مادره پدر ...
....
عصر آَش بلغور خوردن...
....
اذان که داد و افطار کردم، رفتیم خونه مادره مادر ................یه دو ساعتی هم اونجا بودیم و شب خونه خودمون....
....
روز سه شنبه 93.7.22 : صبح ساعت 6:30 به همراه پدر رفتم سر قرار..
....
دم اتوبوسا بودم به عاطی زنگ زدم گفتم کجایید گفت تو اتوبوسن.....بعد ازم پرسید تو کجایی گفتم من تو راهم دیر میرسم گفتن چن؟...گفتم نیم ساعت دیگه یعنی 7:30 گفتن اتوبوس روشن شده میخواد حرکت کنه گفتم پس من نمیرسم شما برید منم میام عاطی گفت باشه و قطع کرد........به محض اینکه قطع کردم سوار اتوبوس شدم و رفتم داخل..
.....
شیدا از اون ته تا منو دید بلند داد زد خالی بنـــــــــــد...
....
یکم خندیدیم بعد هرکی یه کاری میکرد......من تو اینستاگرام چرخ میزدم...
....
شیدا و عاطی موسیقی گوش میدادن....
....
ساعت 8:30 رسیدیم....من سنگک خریده بودم......با گوجه و پنیر..
....رفتیم تو سلف نشستیم یه صبحانه خوشمزه زدیم......بعد رفتیم سر کلاس 9 تا 11.........استاد رفت گفت چون امروز ارائه ندارید میتونید حضور نداشته باشید و دیگه تا ساعت 3:30 نموندیم........
قرار بود نرگس بیاد.......پدرشوهرش آوردتش...
....به من زنگ زد گفت بیاید بیرون.....
من پریدم رفتم بیرون شیدا و عاطی گفتن کجااااا؟؟؟؟؟؟....
..
بغل......بوووووس...

......
بعدم به شیدا و عاطی پیام دادم بیاید بیرون نرگس اومده...
....نرگس جلـــــــــــــــــــــف.....
.....
رفتیم ساختمون اداری من کار داشتم........
بعد رفتیم پارک شهرک.........صحبت کردیم + چن تا عکس یادگاری...
....
بعد رفتیم داخل شهرک.......کافی شاپ توچال....
......4 تا فالوده بستنی......
به یاد قدیم و یه إکیپ قدیمی.........خودمون 4 تا......من و نرگس و عاطفه و شیداااااااا........
....
بعدم زدیم بیرون و با نرگس خداحافظی کردیمو رفتیم به سمت ترمینال............ساعت 12:50......
.......
با مترو برگشتیم..........ساعت 3:55 رسیدم خونه.........
خسته بودم و خوابیدم......شب تا 2-3 بیدار بودم.......
..........
روز چهارشنبه 93.7.23: امروز ساعت 6 عموجان رسوند پیش اتوبوسا ..
......
شیدا نیومد.....من رسیدم و چند دقیقه بعد عاطی اومد و دو تایی رفتیم......
صبح بستنی عروسکی خوردیم....
...ساعت 8:30 تا 11:30 سر کلاس بودیم......البته وسطش یه تایم رست داشت.......ساعت 12:30 اینا بود که عاطی رفت دنبال شیدا که ساعت 12 حرکت کرده بود.......
بربری خریده بودن +الویه......منم گوجه پنیر رو برده بودم........نشستیم سه تایی خوردیم....
...
البته دوره میز گردمون جمعیت زیادی بودن......ملیحه....ربابه........سحر.......الهام.......و ما سه تا......
.......
بعداز اینکه خوردیم راهی ساختمون اداری شدیم البته قبلش من رفتم پیش خانوم قاسمی واسه کاره حذف و اضافه م.......
ساختمون اداری با خانوم........آز-پایگاه داده داشتیم........ساعت 3:30 ترمینال بودیم........
ساعت 6:30 رسیدم خونه.....
خیلی روزه خسته کننده ای بود....
.....اصلا خوش نگذشت...
...
از صب کسل بودم....
.....شب هم کاره خاصی انجام ندادم......
........
روز پنجشنبه 93.7.24: عصر مادربزرگ اومد خونون و بعد از کمی همه با هم رفتن بچرخن به جز من.....من نرفتم چون حال نداشتم....تا 6 خونه بودم بعد کم کم حاضر شدم برم خونه مادربزرگ...گیج میزدم....سرم به شدت درد میکرد.......
دلم خواست سپیده رو ببینم گفتم اگه خونه باشه چند دقیقه میرم جلو درشون......بهش زنگ زدم و گفت که هست....
..
از 6:15 تا 7 اینا پیشش بودم و از اینور اونور صحبت کردیم.....آخرین بار 8 اردیبهشت دیده بودمش که باهم رفتیم پارک محل.........یعنی بعداز 171 روز (5 ماه و 16 روز ) میدیدمش...........مریض بود و داشت میکشید بالا....
...یاده پیش دانشگاهی افتادم که هی میکشید بالا هی میگفتم نکشششششش.......
.........تو ماشینشون نشستیم که تو پارکینگ بود......ای بدک نبود......بعدم که خداحافظی کردم و رفتم خونه مادربزرگ.......شام خوردیم و بعد اومدیم خونه....
روز جمعه 93.7.25 : همه رفتن خونه مادربزرگ ولی من تو خونه بودم و جایی نرفتم.....یکم کارام عقب افتاده بود اونارو انجام دادم.......خیلی سردم بود.......شب ناپلئونی..........
نظرات شما عزیزان: